تفکرات سه بعدی

بریده هایی از درگیری های ذهنی خودم با خودم و جامعه + علایق + بقیه این چیزا

تفکرات سه بعدی

بریده هایی از درگیری های ذهنی خودم با خودم و جامعه + علایق + بقیه این چیزا

مصاحبه

س- نام؟

ج – حسام

 

-لقب؟

- متفاوت.

 

-سابقه آشنایی شما با کامپیوتر و اینترنت؟

- کار با کامپیوتر رو درست یادم نمیاد ولی اینترنت رو اینجوری یادمه که تابستون سال 79 یا 80 استفاده میکردم و جدی ترین استفاده ام هم زمانی بود که نتایج کنکور سال 80 به صورت اینترنتی اعلام شد.

 

- میزان تحصیلات؟

- فارغ التحصیل رشته مهندسی کامپیوتر گرایش نرم افزار هستم.

 

- با توجه به اینکه رشته تحصیلی شما کامپیوتر بوده، چرا دیر به دیر آپدیت میکنید؟

- دوتا دلیل داره که هردوتاش بر میگرده به کمبودن وقت. چون دوست ندارم که روزمره بنویسم. میخوام وقتی مطلبی داشتم بزارم بالا، وقتی یه نکته ای نظرم رو جلب کرد. و برای این کار باید وقت گذاشت. و این گرفتاری بیش از حد باعث شده مطلبی که به چشم بیاد برام کم باشه.

 

- کدوم دانشگاه درس میخوندید؟

- بیخیال، دوست ندارم چیزی بگم. تنها چیزایی که از دانشگاه توی ذهنم هست یا خاطرات بده یا مشکلات. و بجز تعداد انگشت شمار دوستای خوب و دوست داشتنی. و دیگه هیچ.

 

- چند ساعت از اینترنت استفاده میکنید؟

- این روزا که خیلی کم معمولا هفته ای کمتر از  یک ساعت ولی قبلانا روزی سه یا چهار ساعت هم میشد.

 

- مطالعه؟

- از مطالعه لذت میبرم. حداقل روزی یک ساعت مطالعه میکنم. ولی اگر وقت آزاد یا کتاب که نظرم رو جلب کنه یا مطالعه کاری باشه، تا روزی هفت ساعت هم مطالعه میکنم.

 

- دوربین عکاسی دیجیتال دارید؟

- خیر

 

- از دوربین های آنالوگ استفاده میکنید؟

- خیر- اصولا زیاد اهل عکس نیستم. تعداد عکسهایی که گرفتم هم خیلی کمه.

 

- این روزا تب دیجیتال همه جا رو گرفته، شما هم از وسایل دیجیتال مثل mp3 player استفاده میکنید؟

- خیر Mp3 Player ندارم. و در روز کمتر از پنج دقیقه به موسیقی گوش میدم.

 

- اهل سینما هستید؟

- فیلم سینمایی رو دوست دارم. ولی از سریال تنفر دارم. البته سینما نمیرم، چون توی سینما های ایران فیلم هایی که من دوست دارم اکران نمیشه. فیلمی که سانسور شده باشه رو خیلی سختمه که نگاه کنم. عذاب میکشم.

 

پ.ن ---------------------------------------

- آخی کسی که از ما مصاحبه نمیخواست خودم از خودم گرفتم.

و حکایت مرد عرب

- از مرد عربی پرسیدند که که آیا در تمام عمر خود هیچ اتفاق افتاده است که بر یک جماعتی سبقت جسته پیشقدم واقع شده باشی؟ گفت بسیار بسیار. گفتند مثلا چه وقت؟ گفت همه وقت مثلا در هنگام بیرون آمدن از مسجد. گفتند چطور؟ گفت اینطور چون من همه وقت در هنگام رفتن به مسجد متاخرترین اشخاص هستم. این است که وقت بیرون آمدن مقدم بر همه واقع میشوم.

دیگری

پس این دیگری کیست که وابستگی ام به آن بیش از پیوندم با خویشتن است. چون حتی وقتی که هویت خویش را می پذیرم باز اوست که آشفته ام می کندم.

پ.ن

هر مهمانی یه روز تموم میشه.

تغییر مکان

سلام به دوستانی که همیشه همراه من بودند. خیلی ساده بگم من از این وبلاگ اسباب کشی کردم و مهمون صنم شدم. از این به بعد میتونید اونجا مطالبم رو بخونید.

http://freelife.blogsky.com

نه

هر شب ساعت نه

روزی هزار بار خود را مینگری،

میدانی که باید کاری را انجام دهی،

ساعت نه شب است جلو کیوسک تلفن ایستاده ای،

می دانی که می خواهی تلفن بزنی،

می دانی کجا،

ولی خجالت میکشی،

 ساعت نه است،

از وقتی که شنیده ای که به حسابت پول ریخته شده،

ترست چند برابر شده،

یه کسی،

یه چیزی،

یه حسی،

بهت میگه شاید این یه تصفیه حساب باشه،

شاید اینا مقدمه ای برای یه نه گفتن بهت باشه،

هنوز آمادگی این رو نداری که بهت بگه نه،

خیلی عجیبه که یه نه اینقدر میتونه ترسناک باشه،

حالا دیگه خوب میدونی که دوری یه دست از دستات چقدر سخته،

خیلی وقته که هر شب تا ساعت نه کار میکنی،

هر روز بیشتر سعی میکنی که این فاصله رو کمتر کنی،

ولی میدونی که یه دستی هست که منتظرت هست،

منتظر خودت،

هیچ کس دیگه نیست،

تازه وقتی رسیدی خونه یه شام و دوباره کار،

تا ساعت یک نیمه شب،

ساعت نه صبح فردا دوباره باید سر کار باشی،

هر چقدر تو بدی اون بیشتر صبر کرده،

تا حالا بهت نه نگفته.

فقط یه حرف دیگه دارم بزنم:

لطفا یه کم دیگه صبر کن، بهت قول میدم که هیچی عوض نشده، فقط یه کم سرم شلوغ شده!!!

 

 

پنج فرصت برای عاشقی

فرصت اول:

چیزی را می خواهم بنشانم بر لبانت

که نامش را نمی توانم بیاورم بر لب

هر چند بر لبانم بوده پیوسته

و بهار هر سال..............اینطور می رسد

                                      به ما

    با پایی که پیش گذاشته

    و دستی که پس می کشد....

 

فرصت دوم:

    اگر از نو بخواهم برویانم دشت را

    تو می رویی

    و اگر نباشی تو

    میدانم که نمی رویند حتی انبوه موهایم

   بعد از آنکه احساس کرده اند

   لمس دستان تو را

    بر لمس پریشان اندامشان......

 

فرصت سوم:

    جدا نمی شوم از تو

     زیرا می شکند سفر

    آن نهال کوچکی را که در من کاشته ای

    پیاده هم اما نمی آیم به سویت

    به این خاطر که می دانم

    زود عوض می شود فصل چشمانت

    همیشه

    و من آنقدر تشنه هستم که

   بگیرد همین تغییر کوچک زیبا هم

    جانم را......

 

فرصت چهارم:

    می گذارم کنار

     آن همه چیزهای زیبا را که داشته ام در خاطر

     و تنها به لباسهای تو قانع می شوم

     وقتی باد آنطور می لرزاندشان

     بر بند رخت......

 

فرصت پنجم:

     حالا ممکن هست همه چیز

     مرگ در یک روز بارانی

      اتهام دزدی........قتل

     یا شرکت در اندوه یالهای آن اسب

     که چهار نعل می تازد در دشت

     اما اینکه باز کنم پنجره را

     و تو هنوز پرده را نزده باشی کنار

     پناه بر خدا

      بعید می دانم امکان داشته باشد....

 

کوته نوشت ۱

امروز برای تو تلفن زدم و کلی دلداریت دادم که هیچ اتفاقی نمی افته. ولی می دونم که حرفم رو باور نکردی

ابریشم موهات

وقتی چشمات رو باز میکنی منو میبینی که دارم با ابریشم موهات بازی میکنم. و دستم رو روی گونه هات میکشم. بهم  لبخند میزنی منم با یه لبخند بهت جواب میدم. دارم کلمات رو تو ذهنم جابجا میکنم. هیچ وقت یاد نگرفتم که جمله های قشنگ بسازم. خیلی حرفا هست که میخوام بهت بگم ولی نمیدونم چه جوری از وسط این توفان مغزی، کلمات مناسب رو بکشم بیرون!

تو ذهنم این کلمات رو کنار هم میچینم: " صنم من تورو خیلی دوست دارم. شاید این جمله رو بارها از زبونم شنیده باشی. ولی نمیدونم چه جوری باید حسم رو بهت انتقال بدم. شاید قبل از تو این حرف رو به کسی دیگه هم زده باشم که دوستش دارم. نمی خوام بگم که بهشون دروغ گفتم-  چون تو زندگیم از چیزی که خیلی بدم میاد دروغ هست - نه! بلکه می خوام بگم من اشتباه کردم. من اصلا نمی دونستم که دوست داشتن یعنی چی و این تو بودی که بهم یاد دادی و بهم فهموندی که دوست داشتن چیه و الان با دانشی که نسبت به دوست داشتن پیدا کردم بهت میگم که من هیچ کس رو دوست نداشتم و فقط تورو دوست دارم!" هنوز دارم با این کلمه ها ور میرم و عقب و جلو میکنم که دوباره یه چیز دیگه میاد تو ذهنم.

"نمی خوام عاشقت باشم آخه میگن کسی که عاشق میشه دیگه نمی تونه فکر کنه و فقط معشوقش رو میبینه و اصلا کاری به خوبی و بدی های معشوقش نداره همه چیز رو خوب میبینه. ولی من می خوام که تورو ببینم و خوبیات رو بفهمم و بهت فکر کنم به کارات فکر کنم و با فکر بدونم که تو چقدر خوبی، با فکر، زیبایت رو حس کنم. نه اینکه کور کورانه بپرستمت. آخه تو اونقدر خوبی که عشاقت شدن فقط ارزشت رو کم میکنه. "

بازم این کلمات بهم هجوم میارند و هنوز زبونم به گفتن هیچ چیز باز نشده که تو لب باز میکنی و بهم میگی: دوستت دارم! و مثل همیشه من از گفتن حرفام باز میمونم. و فقط میتونم بگم: منم دوستت دارم. هنوز نمی دونم باید حرفام رو از کجا شروع کنم. که تو من رو میبوسی و بازم این کلمات مثل یه توفان تو ذهنم میمونه و بازم حرفای دلم رو بهت نمی زنم.