خواهی که روشنت شود احوال سر عشق
از شمع پرس قصه، ز باد صبا مپرس
هیچ آگهی ز عالم درویشیش نبود
آنکس که با تو گفت که درویش را مپرس
از دلق پوش صومعه نقد طلب مجو
یعنی ز مفلسان، سخن کیمیا مپرس
در دفتر طبیب خرد باب عشق نیست
ای دل به درد خو کن و نام دوا مپرس
نقش حقوق خدمت و اخلاص و بندگی
از لوح سینه محو کن و نام ما مپرس
ما قصه سکندر و دارا نخوانده ایم
از ما بجز حکایت مهر و وفا مپرس
حافظ رسید موسم گل، معرقت مخوان
دریاب نقد عمر و ز چون و چرا مپرس
با درد صبر کن که دوا می فرستمت
سلام امیدوارم این متن یه جور به مبارزه طلبیدن نباشه! چون دیگه نمی خوام جلو تو هم کم بیارم. در مورد متن هم بعدا کامنت میزارم.... !
یه روز نوشتی وقتی مینویسی که بزرگ بشی
گویا این روزها رشدت کم شده
یه کم به خودت برس
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند
دردم نهفته به ز طبیبان مدعی
باشد که از خزانه غیبش دوا کند
.....
ما خیلی وقته که به درد خو کردیم و حکایتی جز مهر و وفا نداریم....
یه روز یکی بهم گفت : برای تموم کردن بهانه ای لازم نیست
حالا دارم باور میکنم
بهانه ای لازم نیست ...
اما حتمن نشانه ای هست ....